آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نوه گلم آروین

آروین و مادر جون (1)

روزهای من وشما ...این روزها عاشق این شده بودی .که بیای رو تخت منو هی بپری بالا وخودت رو بندازی شب ها هم بیای رو تخت من و همین جوری که دراز کشیدی از پنجره به خونه آقای همسایه نگاه کنی ببینی چراغشون روشنه یا نه  آخه یه شب که نمی خوابیدی وتا دیر وقت بیدار مونده بودی .منم زدم به در و گفتم آقای همسایه میگه ساکت باشین می خوایم بخوابیم. ازون شب به بعد شما موقع خواب میگه" همسایه..بخوابیم".یعنی آقای همسایه میگه بخوابین  آره این روزها دیگه مامان میمونه تا شما از خواب بیدار بشی بعد میره اونوقت به شما "میگه زودی میام" شما هم کم کم عادت کردی و میگی "زودی" و اونوقت من وشما صبحونه می خوریم .برنامه کودک یا سی دی حسنی ...
27 مرداد 1393

بازی ها

سوار ماشین دیدن حسنی با اسکوتر آبتین این جا هم نیلوفر با مامانش اومده بودن پیش ما ونیلوفرجون برای شما شکلات آورده بود وشما هم خیلی خوشحال بودی از اومدنشون کلی هم با نیلوفر بازی کردین و خوش گذشت بهتون. ...
23 ارديبهشت 1393

یادداشت هفتگی

این هفته شما علاقه زیادی به دیدن سی دی حسنی نشون میدی تا از خواب بیدار می شی میگی (اننی) یعنی حسنی مخصوصا قسمت بره آوازه خوان اونجا که بره از ترس گرگه شروع به لرزیدن میکنه .وشما مرتب در حال نمایش این صحنه هستی وزبونت رو بیرون میاری وخودت رو به حالت ترس نشون میدی اینجا آبتین هم محو تماشا شده. وشیطونی های شما که مرتب عینک منو برمیداری و فرار میکنی کارهای دیگه شما در این روزها آب بازی هست که تشریف میبرین رو صندلی وساعت ها می خواین آب بازی کنین   ...
23 ارديبهشت 1393

من و شما

امروز جمعه هم شما پیش ما بودی چون بابا رفته بود تهران.صبح چند ساعتی با مامان رفتی بیرون تا کارش رو انجام بده.بعد از ناهار خوابیدی ولی زود بیدار شدی.یه کم با هم بازی کردیم بعد رفتیم تو حیاط تا باغچه ها رو آب بدیم وشما هم سرگرم بشی.راستی از دیشب بلد شدی بگی مادر چند تا کلمه دیگه هم میگی یه دفعه شکوفا شدی دامنه کلماتت زیاد شده حالا دیگه هر کلمه ای که بهت بگن تکرار میکنی.         بعدش رفتیم پارک ووقتی برگشتیم مامان اومد.دو ماه دیگه مامان امتحانش رو میده و اونوقت بیشتر میتونه با شما باشه         اینجا هم دمپایی منو پوشیدی       ...
5 ارديبهشت 1393

هدیه برای شما

اون روز نیلوفر جون با مامانش یه سر اومدن خونه ما ونیلو چند شاخه گل وتی تاپ برای شما آورده بود ولی شما اون روز رفته بودی خونتون چون بابات اومده بودن.   ...
4 ارديبهشت 1393

آروین رفته خرید

این روزها دیگه شما زود حوصله ات سر میره بنابرین با دایی رفتی خرید وبرای مادر جون روغن گرفتی وبا تلاش زیاد اونو آوردی تو آشپزخونه       ...
3 ارديبهشت 1393

آموزش لگن

مامان دوست داره که شما زودتر از پمپرز گرفته بشی بنابراین میگه بعد از هر وعده غذا بنشونمت روی لگن .یکی دوبار نشستی وکارت رو انجام دادی ولی یکی دو روزه که جیش و پیپی میگی ولی وقتی میبرمت نمی کنی ومیخوای بلند شی وبعد کارت رو تو پمپرز میکنی. این هم تمرین لگن.     ...
2 ارديبهشت 1393

ادامه خاطرات

گفتم که تدت گم شد..وشما هم که باید یه عروسک تو بغلت باشه تا بخوابی  اون خرسی رو که دایی بابک برات فرستاده بود رو میگرفتی بغلت البته بهش میگی پیشی...اما عمو امیر دوباره برات یه تد دیگه آورده وحالا دو تایی شون رو بغل میکنی.....     اینجا خیلی جدی مشغول خواندن روزنامه هستی     واینجا هم با خاله بی تا و آبتین رفته بودیم پارک محله ای که بعد هم بابای اومد پیشمون .مامان هم تو خونه درس می خوند. البته عکس خیلی واضح نیست.   ...
28 فروردين 1393

روزانه ها

رفته بودی سراغ گردنبند طبی پدر جون می خواستی اونو بپوشی     هر وقت که آبتین میاد یه کم با هم کل کل میکنین .بعد وقتی میره کار هاشو تکرار میکنی مثلا اون روز میگفتی شمشیر هارو بزارم تو پشتت ..مثل آبتین که بشی لاک پشتهای لینجان ای شیطون بلا..     اینجا هم رفتی تو تراس وسایه ات برات جالب بود...باز هم شمشیر گذاشتی تو پشتت.         ...
28 فروردين 1393