آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

نوه گلم آروین

خاطرات ختنه سوران

 و امابعد گفتن وقتی شما وزنتون به سه کیلو رسید باید ختنه بشید.ختنه سنت مسلمان هاست وشما هم بچه مسلمان هستی البته این کاربرای شما زود انجام شد چون لازم بود.اون روز هم من وتو بابا ومامان رفتیم بیمارستان آخه قرار بود شما تو اتاق عمل ختنه بشی وبابا هم لباس پوشید وبا شما اومد اتاق عمل.........این کار هم به سلامتی تموم شد. وشما روز به روز بزرگتر میشدی .واما عکسها............   ما آماده رفتن شدیم   وشما داری لباس اتاق عمل میپوشی     اینهم بابا که لباس پوشیده .اومده شما رو ببره...مامان هم که داره از ما عکس میگیره ...
18 اسفند 1392

باز هم چند تا عکس

  با پسر خاله آبتین.....حالا بزار از پسر خاله آبتین برات بگم . یک ماه بعداز اینکه شما به دنیا اومدی آبتین دو ساله شد .آره پسرم فاصله سنی شما نزدیک به دو ساله و باید دوست های خوبی برای هم باشید و مثل دو تا برادر هوای همدیگه رو داشته باشین.   اینهم بند ناف شما که افتاد. روی دوش بابا علی برای گرفتن آروغ ...
18 اسفند 1392

زردی شما ونور مهتانی

البته شما هم مثل اکثر پسرها زرد شدی ولی چون کوچولو بودی  بابا علی ترجیح داد اون دستگاه مهتابی رو بیاره خونه وشما دو شب زیر مهتابی خوابیدی ومرتب چک میشدی تا اینکه خوب شدی .بعد از اون هم لازم بود چند تا آزمایش دیگه انجام بدی چون خانم دکتر شاهیان که دوست بابا بود معتقد بود اینکار لازمه    آبتین که نگران شما بود.این پسر خاله مهربون   ومن وآبتین نگران بودیم   ...
18 اسفند 1392

خوش اومدی عزیز دلم

جونم برات بگه ..بلاخره. در یک شب زیبای  تابستانی یه فرشته کوچولو که خیلی عجله داشت دنیا رو ببینه قدم به این دنیا گذاشت . بله شما در ساعت بیست و سه وچهل و پنج دقیقه دوازدهم شهریور چشمتون رو بروی این دنیا باز کردی که اگه ربع ساعت دیگه صبر کرده بودی روز تولد مامان به دنیا میومدی. اون شب ما همه خیلی نگران بودیم چون شما در وضعیت اضطراری قرار گرفته بودی .وباید زودی به دنیا میومدی این هم برات بگم که مامان سمانه تو این مدتی که شما تو شکمش بودی یه کم  اذیت شد .چون آب دور شما کم شده بود ومامان مجبور بود مرتب به خودش آمپول بزنه وسرم وصل کنه آخه مامانی پزشکه مواظب بود که به شما آسیبی نرسه وخدا هم کمک کرد ..  آره گلم شما پسر خوب وقتی بزرگ ...
18 اسفند 1392

از آمریکا

از آمریکا خیلی با هم تماس داشتیم . موهات خیلی بلند شده بود از اونجا که من موهاتو کوتاه میکردم مامان یه عکست رو برام فرستاد  با موهای بلند من هم عکستو گذاشتم تو فیس بوک قرار بود وقتی اومدم موهاتو کوتاه کنم .ولی چون موهات خیلی بد شده بود بابا شما رو برده بود سلمونی مخصوص بچه ها و موهاتو کوتاه کرده بودن   ...
18 اسفند 1392

خاطرات ..قبل از تولد

به نام خداوند رحمن و رحیم یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.  یه شب مامان وبابا با یه جعبه شیرینی توی دستاشون اومدن خونه ما.وقتی شیرینی رو باز کردیم و مناسبتش رو سوال کردیم گفتند که قراره خداوند بهشون یه نی نی بده ما همگی خیلی خوشحال شدیم ومامان سمانه رو بوسیدیم و مامان شدنش رو بهش تبریک گفتیم.آره عزیز دلم خدا قرار بود تو رو به ما بده از اون روز به بعد ما به این فکر بودیم که چیزهایی رو که شما لازم داری تهیه کنیم ومی خواستیم یه جشن بگیریم و بقیه رو هم تو شادیمون شریک کنیم. آره عزیزم شما هم وقتی بزرگ شدی ..                         یادت باشه شادی هاتو با بقیه قسمت کنی ....
18 اسفند 1392

روزمرگی من و شما

    این گوزن هم داستانی داره.........این گوزن که آبتین بهش میگفت گومز ...مال آبتین بود.شما هم اونو دوست داشتی ولی آقا آبتین اجازه نمی داد شما با گومزش بازی کنی هر وقت که حواسش نبود شما سوارش میشدی.البته بعدش یه دونه قرمزش رو برات گرفتم.     داری کتاب حمامتو میخوری     ...
18 اسفند 1392