آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

نوه گلم آروین

بازی ها

سوار ماشین دیدن حسنی با اسکوتر آبتین این جا هم نیلوفر با مامانش اومده بودن پیش ما ونیلوفرجون برای شما شکلات آورده بود وشما هم خیلی خوشحال بودی از اومدنشون کلی هم با نیلوفر بازی کردین و خوش گذشت بهتون. ...
23 ارديبهشت 1393

یادداشت هفتگی

این هفته شما علاقه زیادی به دیدن سی دی حسنی نشون میدی تا از خواب بیدار می شی میگی (اننی) یعنی حسنی مخصوصا قسمت بره آوازه خوان اونجا که بره از ترس گرگه شروع به لرزیدن میکنه .وشما مرتب در حال نمایش این صحنه هستی وزبونت رو بیرون میاری وخودت رو به حالت ترس نشون میدی اینجا آبتین هم محو تماشا شده. وشیطونی های شما که مرتب عینک منو برمیداری و فرار میکنی کارهای دیگه شما در این روزها آب بازی هست که تشریف میبرین رو صندلی وساعت ها می خواین آب بازی کنین   ...
23 ارديبهشت 1393

من و شما

امروز جمعه هم شما پیش ما بودی چون بابا رفته بود تهران.صبح چند ساعتی با مامان رفتی بیرون تا کارش رو انجام بده.بعد از ناهار خوابیدی ولی زود بیدار شدی.یه کم با هم بازی کردیم بعد رفتیم تو حیاط تا باغچه ها رو آب بدیم وشما هم سرگرم بشی.راستی از دیشب بلد شدی بگی مادر چند تا کلمه دیگه هم میگی یه دفعه شکوفا شدی دامنه کلماتت زیاد شده حالا دیگه هر کلمه ای که بهت بگن تکرار میکنی.         بعدش رفتیم پارک ووقتی برگشتیم مامان اومد.دو ماه دیگه مامان امتحانش رو میده و اونوقت بیشتر میتونه با شما باشه         اینجا هم دمپایی منو پوشیدی       ...
5 ارديبهشت 1393

هدیه برای شما

اون روز نیلوفر جون با مامانش یه سر اومدن خونه ما ونیلو چند شاخه گل وتی تاپ برای شما آورده بود ولی شما اون روز رفته بودی خونتون چون بابات اومده بودن.   ...
4 ارديبهشت 1393

آروین رفته خرید

این روزها دیگه شما زود حوصله ات سر میره بنابرین با دایی رفتی خرید وبرای مادر جون روغن گرفتی وبا تلاش زیاد اونو آوردی تو آشپزخونه       ...
3 ارديبهشت 1393

ادامه خاطرات

گفتم که تدت گم شد..وشما هم که باید یه عروسک تو بغلت باشه تا بخوابی  اون خرسی رو که دایی بابک برات فرستاده بود رو میگرفتی بغلت البته بهش میگی پیشی...اما عمو امیر دوباره برات یه تد دیگه آورده وحالا دو تایی شون رو بغل میکنی.....     اینجا خیلی جدی مشغول خواندن روزنامه هستی     واینجا هم با خاله بی تا و آبتین رفته بودیم پارک محله ای که بعد هم بابای اومد پیشمون .مامان هم تو خونه درس می خوند. البته عکس خیلی واضح نیست.   ...
28 فروردين 1393

روزانه ها

رفته بودی سراغ گردنبند طبی پدر جون می خواستی اونو بپوشی     هر وقت که آبتین میاد یه کم با هم کل کل میکنین .بعد وقتی میره کار هاشو تکرار میکنی مثلا اون روز میگفتی شمشیر هارو بزارم تو پشتت ..مثل آبتین که بشی لاک پشتهای لینجان ای شیطون بلا..     اینجا هم رفتی تو تراس وسایه ات برات جالب بود...باز هم شمشیر گذاشتی تو پشتت.         ...
28 فروردين 1393

ادامه دارد..

اینهم  روزی که من وپدر جون رفته بودیم خرید هفتگی .من و شما تو ماشین موندیم تا پدر جون بره برات توپ بگیره که البته یه سوت هم گرفته بود.شما هم پول به دست منتظری با حساب کنی   منتظر باز شدن درب سوار چرخ با توپ ...
28 فروردين 1393