آروین و مادر جون (1)
روزهای من وشما ...این روزها عاشق این شده بودی .که بیای رو تخت منو هی بپری بالا وخودت رو بندازی شب ها هم بیای رو تخت من و همین جوری که دراز کشیدی از پنجره به خونه آقای همسایه نگاه کنی ببینی چراغشون روشنه یا نه آخه یه شب که نمی خوابیدی وتا دیر وقت بیدار مونده بودی .منم زدم به در و گفتم آقای همسایه میگه ساکت باشین می خوایم بخوابیم. ازون شب به بعد شما موقع خواب میگه" همسایه..بخوابیم".یعنی آقای همسایه میگه بخوابین آره این روزها دیگه مامان میمونه تا شما از خواب بیدار بشی بعد میره اونوقت به شما "میگه زودی میام" شما هم کم کم عادت کردی و میگی "زودی" و اونوقت من وشما صبحونه می خوریم .برنامه کودک یا سی دی حسنی یا بیبی انیشتین می بینیم .یا میری تو اتاق پدر جون و میگی" بنویس " اونوقت ماژیک هاشو میگیری وروی تخته وایت برد چشم چشم میکشی.بعضی وقتها هم میکشی رو دیوار (البته پاک میشه) اونوقت پدر جون بهت میگه آروین نه ....وشما هم میگی" نه نه ..تابلو" خلاصه ساعت 2 مامان میاد .ناهار شما رو میده با هم بازی میکنین ودوباره مامان میره که درس بخونه وتاساعت 9 توی این فاصله شما دو سه ساعتی میخوابی .بعدش اگه سر ذوق باشی یه عصرونه ای میخوری با هم میریم باغچه آب میدیم .وبعضی روزها هم سوار چرخت میشی با پدر جون یا دایی سیامک میرییه دوری میزنی .ویه خریدی هم میکنی. اینجا هم که با من نماز می خونی........