آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

نوه گلم آروین

مبارکت باشه.........

آره چهار روز پیش تولدت بود .مبارکت باشه  .. هم تولدت و هم قبولی مامانت..... ا ما هنوز برات جشن نگرفتیم. اول اینکه درست همون روز تولد شما بود که رفتین تهران برای امتحان مامان و اینکه ما هم  ایران نیستیم.حالا ایشالا ما  هفته دیگه میایم.و جشن تولد شما و قبولی مامان رو با هم جشن  میگیریم حسابی......                                                   ...
16 شهريور 1393

وسایل مهد کودک

در واقع اینها  سفارش های مامان سمانه هست که برای مهد کودک شما داده. ومن هم کلی گشتم وطرح های عروسکی برای مامانت فرستادم ومامان این طرح جغد رو انتخاب کرد. که برای شما بگیرم.   این کیف غذا هست    این پتو که معمولا میگن یه بالش پتو ببرین مهد برای استراحت   این هم گردنی برای وقتی تو ماشین خوابت می بره   اینهم کوسن هست نمی دونم مامان برا چی سفارش داده یه دونه قمقمه ویه کیف کولی هم هست که بعد عکسش رو برات میذارم البته چیزای دیگه هم داشت مثل ظرف غذا وبشقاب ووسایل تزینی تو کتاب خونه که همشون همین شکل جغده بودن که مامان گفت اونا رو نمی خواد.   واین هم ساک مسافرتی &...
29 مرداد 1393

شما مریض شدی...

  شما دو سه روزی هست که مریض شدی اسهال واستفراع داری خیلی نگرانت هستم .هیچی هم نمی خوری .این چیزا رو خاله بی تا بهم میگه .چون پیش خاله هستی .مثلا مامان قراربوده بره کلاس اما نرفته تا مواظب شما باشه .طفلکی مامان این روزها بد جوری استرس داره .خدا کنه زود امتحانش رو بده .هم خودش یه نفس راحتی بکشه هم شما.....   ...
29 مرداد 1393

تنبلی مادر جون ومسافرت

آره یه سه ماهی شد که نتونسته بودم برات چیزی یادداشت کنم.آخه خیلی در گیر بودیم مگه نه!!!!!!! شما داشتی بزرگ میشدی حوصله ات زود سر میرفت روز ها هم که بلند تر می شدن سر گرم کردن شما هم سخت تر می شد. روزها گذشتن وبلاخره مامان امتحان تخصصش رو داد.واون شب که نتیجه اش رو دید .بابا علی شیراز نبود.پدر جون هم رفته بود کوه ودایی سیامک هم با بچه ها بیرون بود.من و شما ومامان یه جشن کوچولو با هم  گرفتیم  .رفتیم پارک و بعدش هم بقول جوون ها یه پیتزا هم زدیم تو رگ ....  شما هم که کلی کیف کردی وشامت رو روی میل خوردی. اما هنوز کار من وشما ودرس خوندن مامان تموم نشده بود.آخه مامان یه امتحان دیگه هم داشت.(امتحان برد) اما نگرانی من ومامان این بود که...
27 مرداد 1393

آروین و مادر جون (4)

یکی از این روزها  قرار بود بریم خونه یکی از اقوام .دیگه باید بود شما رو هم می بردیم.خلاصه ساک شما رو هم پیچیدیم با عمو کاظم (عموی مامان)رفتیم .اونجا کلی شما رو تحویل گرفتن .وشما هم با سگشون که البته مجسمه بود عکس گرفتی...       اینهم تعمیر ماشین       اون روز که آبتین هم اومده بود وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار شدین رفتیم تو حیاط تا عصرونه بخورین که بعش هم دراز کشیدین تا آسمون رو نگاه کنین با پرنده ها که از مدرسه بر میگشتن......       ...
27 مرداد 1393

آروین و مادر جون (3)

شما میوه های تابستونی .انگور..طالبی..هلو..هندونه..خیلی دوست داری مخصوصا با پدر جون که میرفتی بیرون هندونه میگرفتی البته شما به هندونه میگی " دون ده" اون روز که پدر جون این میوه ها رو گرفته بود شما هیجان زده شده بودی       واینجا که داریم با هم کتلت درست می کنیم تا مامان سمانه بیاد.وشام بخوریم .شما هم خوب ورز میدی ها......       و اینجا هم کمک من جارو میکنی     ...
27 مرداد 1393

آروین و مادر جون (2)

من وشما روزها رو سپری میکنیم تا ایشالا مامان بتونه امتحانش رو خوب بده.....   این جا داری به مادر جون کمک میکنی وکامواها رو نگه داشتی آخه میخوام برای نی نی درنا  جون(دختر خاله مامانت) یه لباس دخترونه خوشکل ببافم.قراره که بزودی یه همبازی خوشکل براتون بیاره..            پدر جون این سیب رو برات بسته تا باهاش بازش کنی     ...
27 مرداد 1393