آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

نوه گلم آروین

سرما خوردگی

دیشب تولد پدر جون بود. وقتی شما اومدی تب داشتی .بابا میگفت صبح تا حالا غذا نخوردی فقط شیر. وقتی آبتین اومد یه کم باهاش بازی کردی .داروت رو به زور بهت دادیم شما دوتا پسر خاله خیلی بد دارو هستین.بعدش رفتین خونه.. مامان گفت چون بابایی فردا هم هست دیگه شما رو نمیاره پیش من .فردا که احوالت رو پرسیدم مامان گفت که دیشب تبت شدید بوده .به همین خاطر مامان امروز نرفته بود بیمارستان وپیش شما مونده بود .از خدا می خوام که زود خوب بشی انشاالا.......   ...
18 اسفند 1392

دیگه آنلاین

اگه خدا کمکم کنه .از امروز دیگه میخوام آنلاین برات بنویسم..بعد از تموم شدن طرح مامان وتموم شدن اسباب کشی .قرار شد دیگه مامان بره درساشو بخونه.برنامه اینه که شما پیش من باشی تا مامان بعد از بیمارستان بره کتابخونه ودرس بخونه.آخه مامان سال آخر تخصص اش هست .امتحان برد هم داره.سال سختی داره وبه کمک شما نیاز داره .البته شما هم خیلی بچه خوبی هستی وتا حالا که خیلی خوب همکاری کردی....آفرین پسرم....... در ضمن میخواستم جشن دندونی هم برات بگیرم .ولی از اونجا که شما تاحالا 4تا دندون داری .و برای راه رفتن تنبل بازی در میاری تصمیم گرفتم که جشن قدم برات بگیرم.پس عجله کن زودی راه بیوفت........... ...
18 اسفند 1392

روروک

شما عادت کردی که دستت رو بگیرن تا راه بری .به همین خاطر هنوز خودت به تنهایی قدم بر نمی داری میترسی وقتی دستت رو ول می کنیم انگار کسی که می خواد غرق بشه میشی.به همین خاطر خاله بی تا این گاری رو برات گرفت.تا تمرین کنی..وزندایی مامان یعنی مامان نیلوفر این روروک قدیمی رو داشتن وبرات آوردن که تشویق بشی راه بری........     ...
18 اسفند 1392

اسباب کشی

شما تو این هفته که یکسال وتقریبا"یک ونیم ماهته دو تا دندون دیگه هم از بالا در آوردی ومن هنوز نتونستم برات جشن دندونی بگیرم .چون در گیر طرح مامان و اسباب کشی تون هستیم آره شما می خوایید برید خونه جدید.مامان میگه از جشن دندونی صرف نظر کنم ولی من دوست دارم این جشن رو برات بگیرم .    این اتاق شماست که خاله بیتا کمک کرد مرتب شد   واین هم عکست که تو اتاقت هست   اینجا شما تو ساک نشستی ومثلا داری به مامان کمک میکنی......      منم این روسری رو سرت کردم ببینم چه شکلی میشی     واما کمک شما دو تا پسر خاله...   ...
18 اسفند 1392

طرح یکماهه مامان

تقریبا" یک هفته از آمدن ما گذشته بود که مامان باید برای یک ماه میرفت طرح وهفته ای دو شب باید اونجا میموند .وبقیه هفته رو میتونست شب برگرده آخه دو ساعت بیشتر فاصله نداشت.بنابراین من وشما باید سه روز باهاش میرفتیم   اینجا جایی هست که من وشما باید میموندیم .پانسیونی بود داخل بیمارستان ما چند ساعتی با هم بودیم وشما راه رفتن رو تمرین میکردی تا مامان میومد. البته چون اونجا به محل کار بابا هم کمی نزدیک بود بعضی روزها بابا هم میومد پیشمون.آخه دلش برات تنگ میشد.چه بابای مهربونی....تو هم مثل بابا خیلی خوش اخلاق و مهربون هستی ..یادت باشه که همیشه همینطوری باشی.....باشه.......قول....   ما با هم بازی میکردیم   شما شیطونی میک...
18 اسفند 1392

تولد یک سالگی

مامان و بابا تولدت رو یک ماه دیرتر گرفتن تا ما هم تو جشن تولدت باشیم .من هم برای اولین تولدت تم کفش دوزک رو انتخاب کردم وبرات لباس کفشدوزکی آوردم.......... تولدت مبارک......         مامان بزرگی     ژله کفشدوزک ...
18 اسفند 1392