آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

نوه گلم آروین

سال 93

سلام سلام صد تا سلام........سال نو مبارک باشه.   بعد از یه وقفه یک ماه و چند روزه موفق شدم سری به وبتون بزنم .و براتون تعریف کنم اتفاقات این مدت رو.جونم برات بگه............. قبل از سال نو شما یه واکسن به قول امروزی ها خفن داشتی. که خیلی درد داشت .واکسن سه گانه بود که دیگه نداری تا موقع مدرسه ایشالا....میبایست برات کیسه آب گرم و سرد  میذاشتم.این هم شما وکیسه آب گرم و بیبی انشتین..... مامان وبابا برات عینک جدید گرفتن.این هم جلدش.توی فروشگاه یه آتلیه ای از قیافه شما خوشش اومده بوده واسرار کرده بوده که حتما" شما بری آتلیه وازت عکس مجانی بگیره والبته با عکس شما هم تبلیغ کنه..........   جالب اینه که شما وقت...
28 فروردين 1393

موهای کوتاه

بلاخره موهات رو کوتاه کردی ولی خیلی گریه کرده بودی.هم خودت اذیت شدی هم مامان بابا ....                 در حالت های مختلف         پشت سر   ودر حال خواب با پیشی مو از وقتی تد گم شده این خرس رو دوست داری ولی بهش میکی پیشو مو ...
19 اسفند 1392

خوش اومدی عزیز دلم

جونم برات بگه ..بلاخره. در یک شب زیبای  تابستانی یه فرشته کوچولو که خیلی عجله داشت دنیا رو ببینه قدم به این دنیا گذاشت . بله شما در ساعت بیست و سه وچهل و پنج دقیقه دوازدهم شهریور چشمتون رو بروی این دنیا باز کردی که اگه ربع ساعت دیگه صبر کرده بودی روز تولد مامان به دنیا میومدی. اون شب ما همه خیلی نگران بودیم چون شما در وضعیت اضطراری قرار گرفته بودی .وباید زودی به دنیا میومدی این هم برات بگم که مامان سمانه تو این مدتی که شما تو شکمش بودی یه کم  اذیت شد .چون آب دور شما کم شده بود ومامان مجبور بود مرتب به خودش آمپول بزنه وسرم وصل کنه آخه مامانی پزشکه مواظب بود که به شما آسیبی نرسه وخدا هم کمک کرد ..  آره گلم شما پسر خوب وقتی بزرگ ...
18 اسفند 1392

از آمریکا

از آمریکا خیلی با هم تماس داشتیم . موهات خیلی بلند شده بود از اونجا که من موهاتو کوتاه میکردم مامان یه عکست رو برام فرستاد  با موهای بلند من هم عکستو گذاشتم تو فیس بوک قرار بود وقتی اومدم موهاتو کوتاه کنم .ولی چون موهات خیلی بد شده بود بابا شما رو برده بود سلمونی مخصوص بچه ها و موهاتو کوتاه کرده بودن   ...
18 اسفند 1392

خاطرات ..قبل از تولد

به نام خداوند رحمن و رحیم یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.  یه شب مامان وبابا با یه جعبه شیرینی توی دستاشون اومدن خونه ما.وقتی شیرینی رو باز کردیم و مناسبتش رو سوال کردیم گفتند که قراره خداوند بهشون یه نی نی بده ما همگی خیلی خوشحال شدیم ومامان سمانه رو بوسیدیم و مامان شدنش رو بهش تبریک گفتیم.آره عزیز دلم خدا قرار بود تو رو به ما بده از اون روز به بعد ما به این فکر بودیم که چیزهایی رو که شما لازم داری تهیه کنیم ومی خواستیم یه جشن بگیریم و بقیه رو هم تو شادیمون شریک کنیم. آره عزیزم شما هم وقتی بزرگ شدی ..                         یادت باشه شادی هاتو با بقیه قسمت کنی ....
18 اسفند 1392

روزمرگی من و شما

    این گوزن هم داستانی داره.........این گوزن که آبتین بهش میگفت گومز ...مال آبتین بود.شما هم اونو دوست داشتی ولی آقا آبتین اجازه نمی داد شما با گومزش بازی کنی هر وقت که حواسش نبود شما سوارش میشدی.البته بعدش یه دونه قرمزش رو برات گرفتم.     داری کتاب حمامتو میخوری     ...
18 اسفند 1392